فريدون مشيري
فريدون مشيري
زندگي نامه
فريدون مشيری
(۱۳۷۹ - ۱۳۰۵)
فريدون مشيری در سیام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدریاش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.
به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگيهايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكيام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقهمند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك نیز شعر ميگفته و نجم تخلص ميكرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.
مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار میپرداخت و شبها به تحصيل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامهها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد ميكرد .
مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينههاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .
فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كردهاند.
مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سرودههاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامهخوانيهاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديدهها پر ز شبنم شود
انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه ميگويد: ” چهارپارههايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر ميگفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بياعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث ميكرديم و بر آن تكيه ميكرديم. “
مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسيقي در مشيري به گونهاي بوده است كه هر بار سازي نواخته ميشده مايه آن را ميگفته، مايهشناسياش را ميدانسته، بلكه ميگفته از چه رديفي است و چه گوشهاي، و آن گوشه را بسط ميداده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجستهترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژهای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضلالله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميكرد و منزل او در خيابان لالهزار (كوچهاي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران ميآمدند هر شب موسيقي گوش ميكردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضلالله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتار يا ويولون ميپرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل ميداد.“
فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاههای برکلی و نيوجرسی به طور بیسابقهای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگيهايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكيام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقهمند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك نیز شعر ميگفته و نجم تخلص ميكرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.
مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار میپرداخت و شبها به تحصيل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامهها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد ميكرد .
مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينههاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .
فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كردهاند.
مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سرودههاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامهخوانيهاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديدهها پر ز شبنم شود
انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه ميگويد: ” چهارپارههايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر ميگفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بياعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث ميكرديم و بر آن تكيه ميكرديم. “
مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسيقي در مشيري به گونهاي بوده است كه هر بار سازي نواخته ميشده مايه آن را ميگفته، مايهشناسياش را ميدانسته، بلكه ميگفته از چه رديفي است و چه گوشهاي، و آن گوشه را بسط ميداده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجستهترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژهای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضلالله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي ميكرد و منزل او در خيابان لالهزار (كوچهاي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران ميآمدند هر شب موسيقي گوش ميكردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضلالله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سهتار يا ويولون ميپرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل ميداد.“
فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاههای برکلی و نيوجرسی به طور بیسابقهای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
رد: فريدون مشيري
بهارم دخترم از خواب برخيز
شكر خندي بزن و شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ي ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
***
بهارم دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
***
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبد آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
***
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
***
بهارم، دخترم، دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
***
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده ي تو !
شكر خندي بزن و شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ي ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
***
بهارم دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
***
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبد آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
***
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
***
بهارم، دخترم، دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
***
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده ي تو !
رد: فريدون مشيري
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
رد: فريدون مشيري
به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
اميد آنكه جان خسته ام را ،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
اميد آنكه جان خسته ام را ،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
رد: فريدون مشيري
سنگ و آينه
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
رد: فريدون مشيري
مرگ در مرداب
لب دريا رسيدم تشنه، بي تاب،
ز من بي تاب تر، جان و دل آب،
مرا گفت : از تلاطم ها مياساي !
كه بد دردي است جان دادن به مرداب !
...............................................................................
قطره باران دريا
ازدرخت شاخه در آفاق ابر،
برگ هاي ترد باران ريخته !
بوي لطف بيشه زاران بهشت،
با هواي صبحدم آميخته !
***
نرم و چابك، روح آب،
مي كند پرواز همراه نسيم .
نغمه پردازان باران مي زنند،
گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !
***
سيم هر ساز از ثريا تا زمين .
خيزد از هر پرده آوازي حزين .
هر كه با آواز اين ساز آشنا،
مي كند در جويبار جان شنا !
***
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !
***
مي شكافد دانه، مي بالد درخت،
مي درخشد غنچه همچون روي بخت!
باغ ها سرشار از لبخند شان،
دشت ها سرسبز از پيوندشان ،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش .
شرمسار ازمهرباني هاي او،
مي روم همراه باران كو به كو .
***
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
***
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
***
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
***
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا !
***
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
لب دريا رسيدم تشنه، بي تاب،
ز من بي تاب تر، جان و دل آب،
مرا گفت : از تلاطم ها مياساي !
كه بد دردي است جان دادن به مرداب !
...............................................................................
قطره باران دريا
ازدرخت شاخه در آفاق ابر،
برگ هاي ترد باران ريخته !
بوي لطف بيشه زاران بهشت،
با هواي صبحدم آميخته !
***
نرم و چابك، روح آب،
مي كند پرواز همراه نسيم .
نغمه پردازان باران مي زنند،
گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !
***
سيم هر ساز از ثريا تا زمين .
خيزد از هر پرده آوازي حزين .
هر كه با آواز اين ساز آشنا،
مي كند در جويبار جان شنا !
***
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !
***
مي شكافد دانه، مي بالد درخت،
مي درخشد غنچه همچون روي بخت!
باغ ها سرشار از لبخند شان،
دشت ها سرسبز از پيوندشان ،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش .
شرمسار ازمهرباني هاي او،
مي روم همراه باران كو به كو .
***
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
***
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
***
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
***
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا !
***
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
رد: فريدون مشيري
تاريك
چه جاي ماه ،
كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
به جز قدمهاي عابران ملول
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نمي شكند
***
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه اي نمي پيچد
***
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟
چرا ميكده آفتاب خاموش است !
*****
///////////////////////////////////////////////////////////
احساس
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
/////////////////////////////////
در هاله شرم
ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان
چشم وا مي كرد و - شايد -
جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !
ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .
***
آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،
با خورشيد !
آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟
***
بر لب دريا
در بهشت بيكران صبحگاهان،
ما
چشم و دل، در هاله شرم نخسين !
آدم و حوا !
*****
چه جاي ماه ،
كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
به جز قدمهاي عابران ملول
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نمي شكند
***
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه اي نمي پيچد
***
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟
چرا ميكده آفتاب خاموش است !
*****
///////////////////////////////////////////////////////////
احساس
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
/////////////////////////////////
در هاله شرم
ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان
چشم وا مي كرد و - شايد -
جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !
ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .
***
آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،
با خورشيد !
آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟
***
بر لب دريا
در بهشت بيكران صبحگاهان،
ما
چشم و دل، در هاله شرم نخسين !
آدم و حوا !
*****
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد